دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

شاید اینجا فقط برای خودم باشد
حرف هایی که فقط می توانم برای خودم بزنم
نمیخاهم مخاطبی داشته باشد غیر از ..

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

کنار من..

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ

اویی که این همه شب در همین وقت ها همیشه دلتنگش بودم و همیشه نبودنش را زجر میکشیدم حالا در همان اتاقی خابیده که من همیشه در ان میخابم .. در نزدیکترین فاصله به من.. نمیدانم شاید تصور همچین لحظه ای را هم نمیکردم! ینی حتی به خاب نیز نمیدیمش چه جای وصال!
حالا اما همه چیز رنگ واقعیت دارد و از خیال خبری نیست.. او در کنار من است هر چند که خابیده..

میخاهم به چیز های تلخ این دوروز فکر نکنم .و فقط به او فکر کنم.. اویی که چه قدر بودنش را دوست میدارم..

 و ان یکاد بخانید و در فراز کنید..

..

..

..


یارم به یک لا پیرهن خابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند..!



امشب نظر به روی تو از خاب خوش تر است..

۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۳

از انجا!

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ب.ظ

نمیدانم چه شده است است؟ در همه این مدتی که ندیده بودمش هر لحظه دوست داشتم ببینمش و در کنارش باشم اما از وقتی که به شمال رفتم و برگشتم دیگر انگیزه چندانی برای دیدنش ندارم..

نمیدانم دلزده شدم ام یا چه اما هرچه هست دیگر ان رنگ و بو را برایم تداعی نمیکند.. نه که بخاطر بی مهری شمالش بوده باشد که ان هم تقصیری نداشت ..اما نمیدانم من این شکلی هستم که حتی تحمل شنیدن بالای چشمت ابروست هم ندارم البته که این بنده خدا چنین چیزی نگفت و نهایت سعی اش را هم برای خوش گذشتن به من انجام داد اما خب من انتظارم بالاست دیگر..

امروز صبح به همراه دوستش که نمیدانم کیست به تهران امده است و صبح هنگامی که رسید به من پیام داد که رسیدم و از انجا که کارشان برای فردا هم طول میکشد به من گفت که "شب مهمان شماییم دیگر؟"

ای کاش اصلا به شمال نمی رفتم! ای کاش بعد این همه وقت می ماندم تا او به تهران می امد و ان زمان می دیدمش.. اینطوری اصلا احساس اینکه خب دارد می اید دیگر به من چه را اصلا نمی داشتم..

دیگر امدنش برایم مهم نیست.. نمیدانم چرا.. شاید بعدا پشیمان شوم از این حرف اما الان در این وضعیت هستم..

از انجا که به نظرم جایی برای ماندن نداشتن برای شب و از انجا که خودش خاسته بود و از انجا که مادرم هم مشکلی با این موضوع نداشت بلکه استقبال هم میکرد گفتم که شب بیاید منزل ما..

همین ! نه بخاطر اینکه از خدایم باشد در کنارش باشم! نه! فقط بخاطر اینکه در شهر غریب یک سقفی برای صبح کردن داشته باشن.. همین!

امیدوارم که امشب طوری شود که من دیگر اینگونه احساس نکنم و نظرم عوض بشود..


بود ایا که در میکده ها بگشایند؟؟

۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۱

چرا؟؟؟؟

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ب.ظ

چهارشنبه بعد از ظهر بود که به سمت ترمینال شرق حرکت کردم!

ما تقریبا در غربی ترین منطقه تهران قرار داریم و ترمینال شرق در شرقی ترین منطقه تهران است! ینی من همچین مسافتی را طی کردم تا فقط به ترمینال شرق برسم تا از انجا بتوانم بروم سمت بابلشهر!! تو خود حدیث مفصل..

حدود ساعت 7 تقریبا اتوبوس‌مان حرکت کرد و من بدون هیچ شناختی از ان جایی که قرار است بروم، سوار ماشین شدم و و دل به جاده سپردم.... از راننده پرسیدم چه قدر تا مقصد طول میکشد و گفت حدود پنج ساعت البته بدون احتساب ترافیک موجود!

این 5 ساعت به قدری کند گذشت که اگر روز اول عید بود همون لحظه اول انگاری داشتیم جوجه سیزدده بدر را می خوردیم!!!

حدود ساعت 12 به بابلسر رسیدم البته در فاصله ای که برسیم چند باری تلفنی با هم صحبت کردیم در یک میدانی قرار داشتیم تا همو ببینیم، از ماشین که پیاده شدم ان سمت خیابان دیدمش..بعد از کلی روز او را دیدم بیشتر از چهار ماه تقریبا چند روز کمتر از پنج ماه..

بعد این همه انتظار.. بعد این همه دلتنگی .. بعد این همه ..

هم را دیدیم و من سرخوش..

دو روزی را با هم بودیم.. خلاف شرایط محیطی سختی که وجود داشت حضورش غنیمت بود اما به جز در یکی دو مورد دیگر من لذت خاصی نبردم ینی انطور که انتظارش را داشتم نبود.. شاید من خیلی ایده ال فکر میکنم ولی خب دوست داشتم..

به هر طریق ما جمعه ساعت 6 بعد از ظهر به سمت تهران برگشتیم و قرار است که او شنبه شب به سمت تهران بیاید و این ینی اینکه فرصت دیدار دوباره اش را دارم اما نمیدانم چرا انگیزه ام اینقدر تحلیل رفته است..


ما ان شقایقیم که با داغ زاده ایم..

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۹

روز هجران و شب فرقت یار اخر شد

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ب.ظ

صبحی با "ص" تصمیمی گرفتیم که دو نفری با اتوبوس بریم شمال! بابلسر!!!

در ذهن خودمان همه چیز را پروراندیم و همه چیز را اوکی کردیم این طوری هم من به مرادم می رسیدم و هم او که بنابه دلایلی نمیتوانست تهران بماند!  ظهر من به "خ" زنگ زدم تا خبر امدنم را بهش بگویم که اما هرچه زنگ و اسمس دادم جواب نداد! تمام وجود مرا غم و استرس گرفته بود و شروع کردم به نوشتن این متن تااز بدشانسی دوباره ام بگویم! اما حین تایپ کردن خودش زنگ زد و عذر خاهی بابت بند بودن دستش که نتوانسته جواب دهد و اینکه تشریف ببریم و قدممان روی چشمش!!

حالا قرار است با اتوبوس ساعت 6 از ترمینال شرق به سویش بروم..


خدایا من هنوز باور ندارم!!


باورم نیست ز بد عهدی ایام

هنوز!

۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۲

معزل!!!!

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ب.ظ


همان شنبه ای که با هم صحبت کردیم ازش خاستم تا ادرس پستی اش را به من بدهد البته با بهانه ی مستندی که دارد به سرانجام می رسد تا اولین نفر برای او پست کنم. البته قصدم این بود تا با گرفتن ادرس پستی علاوه بر مستند کلی هدیه و چیز های دیگری هم برایش بفرستم اما او مقاومت کرد و گفت اگر اماده شده خودم خدمت میرسم و راضی به زحمتم نیست!

به هر حال کار به این جا رسید که به من گفت قرار است که به تهران بیاید.. خبر از این خوش تر؟! و گفت که اخر هفته یک جایی را هماهنگ کن برای لش!!!! من هم گفتم شما بیا بقیه اش با من!

خدا میداند که از شنبه ای که خبر امدنش را شنیدم تا به امروز همش در حال فکر کردنم کع اگر امد چه کنیم و کجا برویم و چه بگوییم و مکان لش را اماده کنم و ...

تا اینکخ امروز خودش پیامکی داد و من متوجه شدم که این هفته نمی رسد بیاید اما اول هفته اینده می اید و من گفتم پس لش اخر هفته چه؟! که او گفت خب بیا شمال اخر این هفته را شمال لش میکنیم و هفته اینده را تهران!

و من هم خوشحال تر از همیشه!!

اما خب بنا بر دلایلی نمیشود که شمال رفت!! مهم ترین ش پول است!!! و.. که همان پول نقش مهم تری را ایفا میکند!
اگر پول کاری را که هفته پیش کرده بودیم را این هفته می داند غمی نداشتم و به سویش می رفتم! اما چه کنم که حسابم خالی است!

وگرنه که تنهایی شمال رفتن و پیشش بودن غنیمتی است که شاید هرگز به دست نیاورمش!

نکته مهم تری که در نبود پول با ان مواجهم این است که او تهران بیاید و من هنوز پول نداشته باشم چه؟؟؟؟
امدی و بیرون رفتیم و خاستیم چیزی بخریم و یا بخوریم که قطعا این اتفاق می افتد! به پول نیاز دارم! چه تنها باشیم چه دست جمعی! برای لش اخر هفته پول نیاز دارم! برای خرید هدیه برایش که موقع رفتن بهش بدهم پول نیاز دارم! و پول و پول و پول!!!

اگر تا امدن او پولی به دستم نرسد که مجبورم از کسی قرض کنم حدود 300 هزار تومن! امیدوارم کافی باشد.. اما از چه کسی؟

خانواده که دیگر رویم نمیشود ازشان پولی بگیرم! مگر برادرم که بار اخر بهش گفتم و دستش خالی بود و دیگر این بار نمیگویم!

دوستان و رفقا هم نمیدانم! بیشتر رویم نمی شود چرا که از قرض کردن و اینکه خودم را زیر پا بگذارم و از کسی تقاضی پول کنم بیزارم .. خیلی..

ولی خدای من کمکم کن تا به بهترین نحو پذیرایش باشم..

و همه چیزش را خودت اوکی کن..



تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی!!

۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲

غزل خان

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ

در این یک هفته تقریبا دوبار سفر کردم یکی تعطیلات عید فطر را به نویس و دومی چهارشنبه تا جمعه به جمکران.

اولی تفریحی بود و دومی کاری.

اخر هفته گذشته را به جمکران رفتیم تا دو تا کلیپ تصویر برداری کنیم یکی از مهم ترین علت هایی که من رفتم این بود که زنگ بزنم به تو و بگویم که مسجد جمکران بیادت هستم و دعا گویت..

همان شب که رسیدم بلافاصه به مسجد رفتم و نزدیکای اذان پیامی با همین مضمون به تو دادم و تو هم صبحش حدود ساعت ده جواب مرا دادی و بعد از ان من شگفت زده سریع با تو تماس گرفتم تا صدایت را بشنوم اما تو جوابی ندادی!و من مغبون مثل همیشه.. دوباره بعد از ظهر با تو تماس گرفتم تا شاید بتوان با تو صحبت کنم و این بار هم تو پاسخ ندادی..

و من دلگیر تر از همیشه که این همه راه را امدم این همه سختی را تحمل کردم برای اینکه با تو صحبت کنم اما نشد..

عیبی نداشت!

به معنای واقعی خسته به خانه برگشتم و وقتی اخر شب به سراغ تلگرام رفتم دیدم که تو عضو تلگرام شده ای!

چه خبری از این بهتر؟!

انگار دنیارا به من داده بودند و من دیگه دیروز و پریروزم فکر نمیکردم و تلخی هایش.. مهم حضور تو در تلگرام بود و این یک فضایی جدیدی است که من میتوان بیشتر و بهتر با تو ارتباط داشته باشم!
خدا پدر این تکنولوژی را بیامرزد!
امروز بعد از ظهر هم حسابی با هم صحبت کردیم!!


پیرهن چاک و غزل خان و صراحی در دست..
۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴