می گذرد..
صبح تا شب، شب تا صبح..
اهنگ هوای گریه همایونو گوش کنمو با خودم زمزمه کنم و گریه کنم..
خیلی دلم از خیلی چیزا پره..
توضیح نداره خدا میدونه..
تنهایی چیزی نیست که بشود ان را فریاد زد و یا به کسی گفت! وقتی که تنها هستی برای همیشه تنهایی و چیزی نیست که بگویی فلانی راستی من تنها هستم!
حداقل برای من اینگونه است، نمیتوانم به کسی بگویم که تنها هستم! نمیدانم غرورم اجازه نمی دهد یا اینکه دوست ندارم کسی به تنهایی ام وارد شود..همین اواخر به یکی گفتم که تنها هستم با هزار زور و سختی و او نیز گفت که من هستم و .. اما نمیدانم که چرا ان طور که میخاهم نیست ..
برایند همه اینها همه به گونه ای است که در روند زندگی من تفاوتی ایجاد نمی شود و من همانقدر تنها و خسته و دلگیر هستم.. بغض رهایم نمیکند و انجا که نباید فرو بریزد، فرو می ریزد و ژست به اصطلاح قوی من را خراب می کند!
ظاهر اراسته ام ..!
خیلی تنها هستم .. تنها تر از انی که فکرش را بکنی
بیشتر از هر وقتی دلم یک همراه میخاهد.. کسی که دلم را به او خوش کنم کسی که پشتم به او گرم باشد کسی که درکم کند..
من همیشه در تمام زندگی ام تنها بوده ام، یک تنهایی خود خاسته. چیزی که خودم و با میل خودم انتخاب کرده بودم و از ان رضایت داشتم..
تا اینکه دل به کسی بستم.. کسی که وفادار نبود.. دلم شکست.. فرو ریختم..
بعد یک عمر چنان تنهایی به چشمم امد که ..
اما الان بنای دلم فرو ریخته اس.. زندگی ام تعریفی ندارد.. حال خوشی ندارم..
دلم می خاهد یکی باشد و دستم را بگیرد تا بتوانم بلند شوم و از نو شروع کنم..
دلم یک دوست می خاهد..
دیروز داشتم یادداشت های روزانه چند سال پیشم را میخاندم به قدری دلم برای خودم تنگ شد که خدا میداند..
منی که هیچ موقع به غیر از خودم را نمی دیدم ..حالا در چنان وضعیتی قرار دارم که ای کاش همان رویه سابقم را می داشتم.
یکی بهم میگفت که تو خیلی بدبختی وقتی که از سطح انتظار من باخبر شد.. اما این حال امروز من است وگرنه که من قبل تر به هیچ وجه این شکلی نبودم..
به هر حال روز ها برای من به گونه ای می گذرد که .. و امان از شب ها ..
تنها دلم میخاهد به قدری سرم شلوغ شود و مشغول شوم که دیگه زمان فکر کردن نداشته باشم .. امیدوارم چنین شود ..
هر دو جا ماندیم..
من از دل تو
تو در دل من..
حالم خوب نیست
درستش را بگویم حالم بد است.. خیلی حالم بد است..
دلیلش را ..
هر چه هست، این است که من اصلا شرایط خوبی ندارم..
دیگر مپرس از من نشان..
شرایط خووب نیست..
هنوز همه چی به روز اول برنگشته است.. من هم دارم قبول میکنم که دیگر همه چیز تمام شده است.. اما خب سخت است..
من از خودم گذشته بودم .. و این حقم نبود.. اما خب زندگی است دیگر .. همین است
دارم سعی میکنم که عادت کنم .. سخت است .. خیلی سخت.. اما گذشت زمان درستش میکند .. امیدوارم..
پرسشم از راز بی وفایی او بود..
گفتن نداره!
اما کلا من تو زندگی ادم غد و مغروری ام! و کلا اهل این
نیستم که بخام با کسی مدارا کنم! ینی همیشه همه با من مدارا کردن! و نازمو
کشیدن به خاطر همینم یکم لوس بار اومدم!
اما از اولین بار که همو دیدیم
نمیدونم چی شد که همه این اخلاقام رفت کنار! اصلا شاخ بازی در نیاوردم..
دلم نمیخاست که اذیتت کنم بلکه میخاستم پیشت باشم! اولش فکر کردم شاید توهم
زدم !!
مگه میشه؟!مگه داریم؟!
من؟! منی که کلا به زور به یکی لبخند میزنم؟!؟
دوستام
که بیشتر با منن اخلاق منو میدونن که کلا عادت ندارم با کسی گرم بگیرم ولی
شما برای من فرق میکردی! نمیدونم چرا بی اختیار همه اخلاقام رفت کنار!
اون بچه پر رویی که به کسی توجه نمیکرد حالا تمام توجهش سمت شما بود!!!
تقریبا شده بودی تمام زندگیش! تمام لحظات زندگیم با فکر کردن به تو میگذشت!
اینقدری
که از بعد این عید دلتنگت بودم و شبا روزا به تو فکر میکردم اگه به خودم و
جهان فکر کرده بودم شاید به جا انیشتین من قانون جاذبه رو کشف می کردم!!
همه فکر و ذهنم شده بودی..
لحظه شماری میکردم برا اینکه ببینمت.. خدا شاهده که تو ایم مدت چی برمن گذشته..
تا اینکه با هزار زحمت امدم انجایی که ای کاش نمی امدم.. خیلی سخت بود این کار برای من! یک نوع هجرت به حساب می امد اما برای رسیدن به تو امدم!
نمیدانم چرا اما ان انتظاری را که داشتم با ان مواجه نشدم! شاید انتظار من خیلی بالا بود! اما با توجه به رفتار هایی که در جهادی از تو دیده بودم انتظار زیادی نداشتم!
من با کلی ارزو امده بودم اما سفر به کامم تلخ شد.. خیلی..
دو روز بعدش تو امدی شبی را با هم بودیم! اصلا
باورم نمیشد چنین چیزی را.. همین حتی حضورت برای من دلچسب بود.. اما من
دوست داشتم بیشتر با هم باشیم!
اما خب رقم نخورد تو چند روزی را و من هم نتوانستم با تو باشم..
و بعد هم رفتی..
دو هفته ای میگذرد اما هنوز جایش درد میکند..
هنوز نتوانسته ام باور کنم که تسبیح عاشقانه ها دانه به دانه چه شد؟؟..
همه چیز خووب بود اما به ناگاه ان زمانی که انتظارش را داشتم همه چیز عوض شد..
من هنوز در بهتم، در شُکم، در بغضم که چرا؟؟
این چند وقته بیشتر از هر هر وقتی راحت بغضم میترکد.. اصلا نمیتوانم خودم را کنترل کنم..
هی با خودم میگویم که ایا مقصر من بودم؟ نکند که من کاری کرده بودم .. اما هر بار که می نشینم و از اول ماجرا را بررسی میکنم جایی برای تقصیر خودم پیدا نمیکنم..
برایم یک خاب اسوده چنان ارزوی دوردستی شده استکه نمیدانم کی به ان می رسم! شب ها تازه شروع سختی است ..
روزگار سختی دارم .. خیلی سخت .. همه اش به درد می گذرد و فکر و خیال..
ندانستم که پیمانم نپایی