دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

شاید اینجا فقط برای خودم باشد
حرف هایی که فقط می توانم برای خودم بزنم
نمیخاهم مخاطبی داشته باشد غیر از ..

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

شرایط

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

اصلا حال  و روزگار خوبی ندارم..

در این چند روزه اصلا حال خوبی ندارم و اصلا نمیدانم چه میکنم..

تا به حال چنین وضعی نداشتم و الان نمیدانم دچار چه شده ام.. انگار همه چیز با هم روی شر من اوار شده است..

دلم کسی را می خاهد که بتوانم به او تکیه کنم، حرفم را بشنود، دلداری ام بدهد.. اما این بار از همیشه تنها تر شده ام.. همیشه تنها بوده ام همیشه.. و همیشه از این تنهایی ام خرسند بوده ام اما این بار از این تنهایی احساس رضایت ندارم..

خودم همیشه در زندگی تنهایی را انتخاب کرده بودم چرا که از دل بستن و دل کندن می ترسیدم اما یکبار در زندگی ام قمار کردم و دل بستم..

نمیدانم که این جوابی که گرفتم حق من بوده است یانه؟ بعد یک عمر ..

شرایط حالم تعریفی ندارد.. خسته ام و بی انگیزه .. تنها دل خوشی ام این است که :

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور..
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۹

دائما ..

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ


چند روزی را به مسافرت رفته بودم. زیارت امام رئوف.. تا عقده دل باز کنم و سر حال بازگردم..

اما در حال حاضر در شرایطی هستم که هیچ تعریفی ندارد..

از یک طرف در یخ زدگی کامل با اویی هستم که می پنداشتمش..

از طرف دیگر با کسی که دوست می داشتمش نیز .. نمیدانم چرا اینقدر سخت است و قدمی جلو نمیگذارد..

کار هم که پیدا نمی شود..

شرایط ارشد خاندنم هم ..

و..


مبادا در جهان دلتنگ رویی..

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۹

نه این قرارمون نبود!!

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ

نشد که به  کرج بروم و او هم فردا بر میگردد شمال. من هم می روم مشهد. واین یعنی که من فرصت دوباره ای برای دیدنش نیافتم..


۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۰

این چند روزه ...

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

از سه شنبه هفته پیش تا حالا..

از ان روز تا به حال اقل ارتباط را با هم داشته ایم..

از وقتی که بحثمان بالا گرفت و او قدری تند رفت و بعدش هم قیافه گرفتن های من..

به جز همان شب و فردا شبش که به من پیام داد که با نهایت سردی من مواجه شد دیگر خبری ازش نیست..

در گروه هم فقط به نیش و کنایه مخاطب من بوده است..

اما هر سری در موقعیتی مشابه یا من کوتاه می امدم یا او داستان را جمع میکرد اما این دفعه خیلی طولانی شده است..

اینکه در حرفش صادق است را قبول دارم اما خب چرا اینقدر هی حرفی میزند که در کت من نمیرود؟؟

اصلا اگر ادعا میکند که من زندگی اش هستم پس چرا این چند روزه هیچ خبری از من نگرفته است؟؟

خب یک جای کار می لنگد دیگر! چرا حرف و عملش یکی نیست؟؟

اما من حاضر به پا پیش گذاشتن نیستم به هیچ وجه!!!

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل!

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ
همه چیز انطور که باید پیش نمی رود تقریبا یک هفته ای هست که همه چیز انطور که باید پیش نمیرود..
ان از شمال رفتن من گرفته و این از تهران امدن او.. در هیچ کدام از این سفرها ان اتفاقی که باید نیفتاد..
نه توانستیم یک دل سیر با هم باشیم.. نه تنها بودیم با هم.. نه کاری کردیم و نه جایی رفتیم..
الان هم او به کرج رفته.. البته به من گفت اگر می توانی بیایی بیا تا همو ببینیم و اینکه از دیدن من سیر نمی شود..
البته من یکبار دیگر شانسم را امتحان میکنم و برای دیدنش تا کرج می روم و امیدوارم ..
یک بار تو هم عشق من
از عقل میندیش..
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹

نمی توانم

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ب.ظ
دیشب بهم اسمس داد که باید یه امانتی را به دست فلانی برساند اگر میتوانم یک جایی قرار بذاریم تا بدهد به من و من هم برسانم به دست فلانی..
و من هم سر خوشانه گفتم که فردا برنامه ای ندارم و می توانیم با هم برویم بیرون با هم و او هم گفت پس برنامه اش با من! و من گفتم که مثلا خوب است برویم با هم سینما؟
..
..
..
..
همین !!!
دیگر جوابی نداد..
و من هم همین طور منتظر از دیشب تا همین تقریبا یک ساعت پیش که ببینم اخر جواب میدهد یا نه.. که اخر سر اسمس داد که من دارم میروم کرج و ایا من میتوانم بروم ازادی تا همدیگر را ببینیم؟
که من هم بعد از این همه منتظر بودن گفتم که نه متاسفانه نمیتوانم بیایم..
چه کار باید میکردم؟؟
باید می رفتم؟
نمی توانستم! غرورم را چه کنم؟
من ادمی نبودم که بخاهد این قدر انعطاف از خودش برای یک نفر نشان بدهد.. و ان طرف هم انگار نه انگار..
دارم به اصل خودم برمی گردم خخخخخخخ



هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۲

دلسرد..

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۲ ق.ظ
چرا بعد از این همه انتظار حالا که تو امده ای همان شهری که من هستم اوضاع انگونه که باید رقم نمی خورد؟؟
ایا تو فرق کرده ای؟ ایا تو دیگر ان فرد سابق نیستی؟ چطور قبلا در حضور دیگران هم محبتت را از من دریغ نمی کردی اما الان .. حتی در حالی که کسی پیشمان نیست هم..
پیش خودم فکر میکنم که شاید دیگر برایت اهمیتی ندارم.. اخر هر گونه فکر میکنم با خودم دلیل این همه بی اعتنایی را متوجه نمیشوم.. اخر خوش انصاف بعد از این همه مدت هم را دیده ایم.. کمی گرم تر.. کمی عاشقانه تر.. به قدری از جانب تو سردی می بینم که دارد فراموشم می شود همه ان روزهای خوب و گرمی را که با هم داشتیم..
ایا باید قبول کنم که دیگر ان روز ها تمام شده است و دیگر تکرار نمی شود؟؟
اگر این را بدانم تکلیفم با خودم مشخص می شود لااقل هردفعه با امیدی به سمتت نمی ایم و بعد با کوهی از ناراحتی برگردم..
من در این روزهای اخر هفته ای که تو تهران هستی تمام سعی ام را میکنم تا بتوانم رای تورا بزنم! تا شاید حداقل برای چند دقیقه هم همان حس گذشته ی با تو بودن را تجربه کنم.. من سعی ام را میکنم اما گاهی به قدری دلسرد می شوم که میخاهم فقط فراموش کنم.. اخر باورم نمی شود چگونه می شود ان همه مهر و محبت به یکباره تمام شود؟؟
خدایا خودت ماجرا را طوری رقم بزن تا که هر انچه خیر است همان بشود.. هرچند که خوشایند حال من نباشد..

حالم چو دلیری‌ست که از بختِ بدِ خویش
در لشکرِ دشمن، پسری داشته باشد

۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۲

مصارم!

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ق.ظ

دلم بیشتر از همیشه برای "م" تنگ شده است.. اویی که همیشه مرا می خاهد و من هم از ته قلب اورا..

امروز وقتی بهش اسمس دادم که ببینم اگر دانشگاه است بروم پیشش تا با هم باشیم و او گفت که به خانه برگشته، دیگر بهش نگفتم که من تنهام و دوست دارم با تو باشم و گفتم که استراحت کند..

عجیب دلتنگشم.. خیلی خووب است .. حیف که عاشقی کردن بلد نیست..! که اگر بلد بود دیگر غمی نداشتم..

همه چیزش خووب است و بسیار دلسوز اما همان مشکلش خیلی ازار دهنده است..


 وفا کنیم و

ملامت کشیم و

خوش باشیم..

۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۷

بود ایا؟!؟

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ

امروز (دیروز) هم تهران بود اصلا امده بود تهران تا  دنبال کار های کارت پایان خدمتش باشد که به مشکل خورده بود. بعد صبحانه با من خدا حافظی کرد تا برود و کارش را انجام دهد و من هم برایش ارزوی خیر کردم تا کارش به سرانجام برسد.. و به من گفت تا بعد از ظهر به پارک ملت بروم تا با هم باشیم! البته نه مثل مردم که میروند پارک ملت تا قدم بزنند و دست در دست هم ، تا عاشقانه بسراییم! نه! بلکه بنابر جلسه ای که قرار بود انجا برگزار کند با چند نفر دیگر به من هم گفت بروم.. و من هم قول ندادم که می روم ولی رفتم..

ما شبی را تا صبح کنار هم بودیم! البته که او خاب بود و هیچ لذت مصاحبتی نداشتیم و قبلش هم که فرصتی برای دو نفره بودن نداشتیم! یا دوست او بود یا "ع" که امده بود درباره فلانموضوع با هم صحبت کنند..

به هر حال من هیچ سهم منحصر به فردی از او نداشتم.. واین برای من عذاب اور است..

بعد از ظهر که قرار شد تهران بماند من گفتم برویم خانه ما ولی او گفت که به خانه دایی اش می رود و دیگر زحمت نمیدهد و من هم گفتم که زحمتی نیست و خوشحال می شویم اما او به خانه دایی اش رفت و گفت شب اگر خاستم دنبالش بروم و برویم بیرون باهم..

ولی من انگیزه خاصی برای با او بودن دیگر ندارم چرا که هر بار به نحوی انگونه که میخاستم نشده است و دیگر بار بعدی برایم جذابیت ندارد..

به خانه که امدم به قدری خسته و گرسنه بودم بودم که گیاه خاری را کنار گذاشتم و یک بشقاب زرشک پلو با مرغ نوش جان کردم! و بعدش هم خابیدم.. وقتی بیدار شدم دیگر دیر شده بود و نمیتوانستم بروم پیشش! البته اگر میخاستم بروم میتوانستم نخابم و خستگی را تحمل می کردم اما خب .. نه ! شاید بیشتر نمی خاستم که بروم.. حتی خاب ماندم و نتوانستم به بدرقه بچه ها که به مشهد می رفتن هم برسم!!

حالا نمیدانم فردا چه اتفاقی خاهد افتاد؟!؟ ایا می توانم اورا ببینم؟ ایا اگر دیدمش میشود یک دل سیر با هم باشیم؟ او برای من؟؟

نمی دانم.. و این نمیدانم ها مرا اذیت می کند! بیشتر سعی میکنم اگر قرار به دیدن شد با بچه ها باشد چرا که در جمع لااقل ناراحتی ام کمتر است و می گویم که خب جمع بوده است دیگر و شاید او در جمع معذب است و .. این طوری خودم را دلداری می دهم..


کنار و

بوس و

اغوشش..

چه گویم چون نخاهد شد؟!

۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲

حسرت..

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ق.ظ


از حسرت دهانش..

آمد به تنگ جانم..

۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۴