دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

شاید اینجا فقط برای خودم باشد
حرف هایی که فقط می توانم برای خودم بزنم
نمیخاهم مخاطبی داشته باشد غیر از ..

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب یلدا

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ


امشب شب یلداست، شب دور همی های خانوادگی، شب خوشی، شبی که میگوند زولانی ترین شب سال است!
اما برای من فقط اخرین شبی است که خانه ام و از فردا سربازی ام شروع میشود..

البته از حق نگذریم خانواده امشب سنگ تمام گذاشتن این اخرین شب را و برایم جشن مفصلی گرفتن و از همنشینی هم بسی لذت بردیم.

تا چند ساعت دیگر من باید بروم پادگان!

کنجکاوم که ببینم فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد!
امیدوارم هرچه خیر است برایم همان رقم بخورد!

گرچه دوست داشتم که فردا کسی باشد که باهم برویم و من تنها نروم کسی که دلم میخاهدش.. اما خب چه میشود کرد که همیشه انچه که ادم دوست دارد رقم نمیخورد..


۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
دچار ..

ماندن..

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ

دو شب باقی مانده هم به خانه ماندن من گذشت!
دور خودم باز حصار کشیده ام و اجازه ورود کسی را به ان نمیدهم! اینطور راحت ترم. کلا از مشارکت بعد از شکار تنهایی خوشم نمی اید، یعنی وقتی که همه چیز اماده شد سایرین بیایند! وقتی تا قبل از این نبوده اند بعد از این هم دلم نمیخاهد کسی باشد.

امشب اخرین شبی بود که من میتوانستم قبل سربازی با دوستان یا هرکس دیگری بگذرانم، چون فردا شب یلداست و دیگر نمی شود. اتفاقا دوستان قصد داشتند تا برای من برنامه ای هم بچینند و دور هم جمع بشویم اما من گفتم نه! نمیخاهم.

امشب هم میگذرد و تمام میشود شاید به خوشی نگذرد ولی میگذرد. اینطور بیشتر احساس راحتی میکنم..


هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پُرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم




۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۰

دو شب

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ


امروز یکشنبه اس 28 اذر ماه و این به معنی این است که تنها دو روز دیگر مانده تا من به سربازی بروم!!

در این چند روز اخیر وضعیت خوبی داشته ام و همه چیز به خوشی و دور همی و با دوستان گذشت!
حسی ندارم از اینکه دارم به سربازی میروم! البته درست تر اینه که حس بدی ندارم نسبت بهش!

اما خب دوست دارم این دو شب باقی مونده هم به عشقو حال بگذرد از نوع خیلی خوبش! اما متاسفانه چندان چشمم اب نمیخورد!

مهم هم نیست! همین است!

۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۸
دچار ..

یک هفته دیگر

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ


دقیقا یک هفته ی دیگر مانده تا من به خدمت اعزام بشوم و اول دوره دو ماهه اموزشی را بگذرانم.

این روزهایم به این شکل میگذرد: حدودا تا ظهر خابم و بعد ازان بیدار میشوم و تا شب کار خاصی ندارم و اغلب در خانه ام مگر اینکه خلافش ثابت شود و از ان طرف تا حدود ساعت 2-3-4 صبح بیدارم و باز میخابم و روز از نو ..

اینکه هیچ اتفاق جدیدی در زندگی ام نیست چیز دور از ذهنی نیست اما نمیدانم چرا از نیمه های دیشب حدود ساعت 2 نصفه شب یک حجم زیادی از غم و غصه به سرااغم امدم!
طوری که بعد از مدت ها دلم برای خودم سوخت و بعضم ترکید و گریه کردم..

نمیدانم چرا! اما خب این هم زمان خودش را دارد . احتمالا چند روزی مرا اذیت خاهد کرد و تمام خاهد شد!!

۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۹

8 روز

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ


قبل از ظهر رفتم پلیس به اضافه ده تا بعد از کلی وقت ببینم که محل خدمتم مشخص شده یا نه
انصافا من با خودم بسته بودم که بدترین جای ممکن میفتم و در بدترین شرایط ممکن تا اینکه امادگی هرچیزی را داشته باشم.

وقتی رفتم و گفت افتادی پرندک واقعا خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. بهر حال تهرانه، درسته خارج از شهره و رفت و امدش سخته اما بهر حال یه شهر دیگه نیست و کلی مزیت داره نزدیکیش.
بعد که به دوستام گفتم افتادم نیرو زمینی ارتش تو پرندک همه گفتن یه جای داغونیه و دهنت سرویسه!
البته که من همه چی رو گذاشتم به حساب شوخی ولی خب احتمال واقعی بودنش کم نیست!

8 روز فقط مونده تا اعزامم!


۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۱
دچار ..

لبخند ناگزیر

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ


یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

برگِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی

پرواز در حصار، فروبسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
«لبخند» ناگریز، همین است زندگی

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت «آرزو»
این «شادی» حقیر همین است زندگی

با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی

فاضل نظری
۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶

قبول!

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ب.ظ


دلم میخاهد به بیرون بروم! خوش بگذرانم و عشقو حال کنم!  اما نه کسی هست که با او بیرون بروم نه اینکه نمیدانم بخاهم بروم بیرون کجا بروم و چه کار بکنم!

قبلا این طور نبود! ساعت ها تنها برا خودم در کوچه ها و خیابان میگشتم و لذت میبردم. اصلا اینکه خودم را به خیابان بسپارم و پیاده هرجا که میخاهم بروم و گذر زمان را احساس نکنم یکی از بهترین تفریحاتم بود!

اما الان اکثرا در خانه ام و هیچ برنامه ای ندارم! وقتی هم قرار است با یک جمعی بیرون بروم انقدر مرا به وجد نمی اورد!

از همه بدتر این است که هیچ تلاشی برای تغییر وضعیتم انجام نمیدهم و خیلی ارام به ان تن داده ام و از ان ناراحت نیستم و قبولش کرده ام!

۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱

همین است زندگی!

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ


از اخرین باری که اینجا نوشتم بیشتر از یک سال میگذرد. یک سالی که سراسر ماجرا و اتفاق بود برای من که مجال توضیح ان وجود ندارد.
نمیدانم از پارسال وضعیتم بهتر شده است یا بدتر اما هرچه که هست هنوز هم تنهایم. البته دیگه مثل سال گذشته از عذاب نمیکشم شرایط را قبول کرده ام و با ان کنار امده ام و دارم زندگی ام را میکنم.

تنها چیزی که شاید بد باشد این است که هیچ چیزی دیگر جذابیتی برایم ندارد، غصه از دست دادن یا به دست نیاوردن چیزی را نمیخورم، تلاشی برای عوض کردن شرایط نمیکنم، خیلی ایستا نشسته ام تا بگذرد!

حدود 12 روز دیگر به سربازی اعزام میشوم! نمیدانم خوشحال باشم یا نارحت!
تنها چیزی که دوست دارم این است که یک اتفاقی بیفتد و این زندگی زود تر پایان بگیرد!
همه اذعان میکنند که من دیگر شوقی ندارم، و فقط زنده ام و زندگی نمیکنم!
نمیدانم قرار است چه بشود!

کوتاه سخن

یار وفادار نبود..

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۱