رسید به آخرش!
امشب را باید به درس خاندن صبح کنم!
شب اخر امتحانات است و از قضا مهم ترین امتحانم را دارم. فلسفه ای که دوستش دارم را با استادی ارائه داده اند که هیچش..
هنوز که هنوز است هیچی نخانده ام! و هم منابعش زیاد است و هم خیلی سخت است!
خدا به خیر بگذراند..
اخرین امتحان دوره کارشناسی ام است.. چهار سال گذشت از زمانی که با علاقه و اصرار و پافشاری به جامعه شناسی رفتم! اوایل خیلی خوشحال بودم و کلی ایده ال نگر اما بعد از گذشت زمان سرد شدم ینی استادها انگونه که باید ..
حالا دارد تمام میشود دیگر.. چهار سال دانشگاه رفتن و درس خاندن که البته قسمت دانشگاه رفتنش زیاد با من سنخیتی ندارد حتی درس خاندش!
چرا که اکثرا نه دانشگاه می رفتم و نه درس می خاندم!
موضوع اینجاست که واقعا به چشم بر هم زندگی این چهار سال سپری شد.. به چشم بر هم زدنی..
متاسفانه دوست های خوبی در دانشگاه پیدا نکردم و شاید یکی از دلایل دانشگاه نرفتن هایم هم همین بود اما بقیه بچه ها سخت دلگیر اند از این جدایی و رفتن هر کدامشان به شرشان و دیگر ندیدن هایشان.. اما برای من اینگونه نیست هیچ وقت انقدر برایم مهم نبودند تا بخام دلتنگشان بشوم!
به هر ترتیب این دوره هم دارد تمام میشود و به امتحانی وابسته است که فردا دارم!
خدایا تو که تا اینجا در حق من زیاد گذاشته ای! فردا را هم ..
* تو از یادم نمی روی..