دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

دچار

دچار یعنی.. نه وصل ممکن نیست.. همیشه فاصله ای هست.. دچار باید بود..

شاید اینجا فقط برای خودم باشد
حرف هایی که فقط می توانم برای خودم بزنم
نمیخاهم مخاطبی داشته باشد غیر از ..

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

قول

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ق.ظ

دلتنگش هستم..دقیقا چهار ماه است که همدیگر را ندیده ایم.. از اخرین باری که با هم خدا حافطی کردیم .. صبح دوازدهم فروردین ماه امسال بود..

اه که چه قدر خدا حافظی جانکاه است..

یاد وسط اردو می افتم که میخاست با من خداحافظی کند و برود به سفری دیگری.. دنیا روی سرم خراب شد.. به قدری حالم بد شد که خودش پشیمان شد با اینکه کلی بهم اصرار داشت تا با هم برویم اما من قبول نمی کردم و میگفتم تا پایان اردو تعهد دارم ولی خب تو برو.. اینقدر به هم ریخته بودم که..اصلا انتظارش را نداشتم که یهو.. همش این مصرع را با خودم زمزمه می کردم "امد به سرم از انچه می ترسیدم"..

اما خوشبختانه تو نرفتی، ینی عزیزت را تنها روانه کردی برود ولی خودت نرفتی و به من گفتی پیشت می مانم تا اردو تمام شود و با هم برویم.. ان لحظه بود که من در اسمان ها بودم چه چیزی بهتر از این می توانست شود؟! ماندی و اردو تمام شد و با هم رفتیم.. البته به این سادگی ها هم نبود! من جلوی همه ایستادم تا با تو بیایم خیلی سخت بود! جلو همه کسانی که حاضر بودم حتی با نگاهشان هرچی می گویند جز چشم چیز دیگری نگویم! اما خب طرف دیگر ماجرا تو بودی! پس من به همه ی انها پشت پا زدم و با تو امدم..

چه قدر خوب بود ان روز ها و شب ها .. با همه سختی هایش اما حضور تو همه چیز های سخت را بی رنگ می کرد! وقتی تو بودی و مرا با تمام وجود می خاستی! چه قدر برایت ناز کردم ولی اندکی رو ترش نکردی و هربار ..

و دست اخر خدا حافظی ای که با قول دیدار مجدد نچندان دور به من دادی.. و الان از ان قول چهار ماهی می گذرد.. و من هر روز بیشتر تو را می خاهم..

من از یادت نمی کاهم..

۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰

تکیه گاه

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

حس خوبی است داشتنت. اینکه همیشه با دلم راه می ایی و مرا میخاهی.. گرچه گاهی هم .. خیلی مهم نیست.

همین که هستی و برایت خیلی مهم هستم همین که نازم را می کشی خودش خیلی است. گرچه من هم بعضی وقت ها..

من انطور که تو میخاهی نیستم ! چرا که تو با تمام وجود مرا میخاهی! فقط مرا! نه هیچ کس دیگری را و زندگی ات هستم، عشقت! اما من چه؟!

هیچ وقت دوست ندارم این کلمات را بخانی! هیچ وقت! چون میدانم که خیلی ناراحت می شوی! اما بدان که من هم خیلی دوستت دارم تو برایم کسی هستی که می توانم تا همیشه بهت تکیه کنم! و تکیه گاهم باشی! کسی که هر وقت بخاهم هستی! و با تمام وجود..

دوستت دارم..

اما نمیدانم باید شکوه کنم از انی که ..اصلا شکوه در چنان قاموسی جایگاه دارد یا نه؟؟


۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۴

غروب

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ

غروب جمعه است..

یادم می اید غروب های جمعه چند سال پیش را.. اما الان..

دلتنگی است.. فقط دلتنگی.. اما با هم تفاوت دارند این دو..

ای کاش فقط طلوع وجود داشت و هیچ غروبی نبود..

۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶

ساعت 00:07

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ق.ظ

چند دقیقه از بامداد گذشته بود که تو پیام دادی..

چه قدر حس خوبی است دیدن نامت بر صفحه ی گوشی..

بیا و این لذت را به من بیشتر بده..


۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۷

هعیییییی

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ


بیش تر از یک هفته گذشته ..
۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴

خواب آلودگی

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

************

با توام! پنجره هان! رونق این خانه چی شد؟!
آن زن ِ دیوانه که رفت
آن مردک دیوانه چه شد؟!
از مرد ِ شب آواره بگو بگو خورشید ِ شبش کجاست؟!
از تسبیح ِ عاشقانه ها بگو
بگو دانه به دانه چه شد؟!
.
آه خواب آلودگی بی تو در چشم ِ عاشق نیاید
تنها ماندم کسی جز تو شاید نه شاید که آید
پیدا شد
شعله کن جام ِ پروانه را عمر ِ دیوانه دیری نپاید
.
.
.
کجا میروی؟! کمی بمان عشق زمینم نزن
از آسمان عشق
بیا به باران تکیه کن قدم قدم این پرسه را
بیا بگیر از چهره.ــَم
غم و شب و تب هرسه را
مرا به طوفان داده ای خودت کجایی؟!
مرا به طوفان داده ای
خودت کجایی؟!
.
آه خواب آلودگی بی تو در چشم ِ عاشق نیاید
تنها ماندم کسی جز تو شاید
نه شاید که آید
پیدا شد
شعله کن جام ِ پروانه را عمر ِ دیوانه دیری نپاید

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۳

..

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ق.ظ


من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۲

یک هفته

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۱ ب.ظ

از اخرین باری که پیامی به من داده است حدود یک هفته ای می گذرد.. از همان داستان شمال که گفته بودم امدم به شمال و او گفت که دارد به شهر دیگری می رود..

از ان موقع تا حالا هیچ پیامی نداده است.. چرایش را باید از او پرسید..

فقط این وسط من هستم که هی مغبون می شوم! ان از سفر رفتن در ماه مبارک.. ان از جمع کردن ادم ها برای سفر و ان هم از نبودن او..



خدایا چنان کار سرانجام کار..

۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۱

نشد..

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ

امروز شنبه است و من بامداد شنبه به خانه رسیدم..

بعد از حدود 5 روز سفری که به شمال داشتیم

هیچ چیز انطور که انتظارش را داشتم پیش نرفت.. ماچهارشنبه به تهران برنگشتیم و این باعث روشن شدن چراغ دیدار در دل من شد! اما هر بار که می امد این اتفاق بیفتد یک مسئله ای بوجود می امد که .. دست اخر نشد! همین..


مجال من همین باشد

که پنهان عشق او ورزم..

۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۶

اصلا..

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ب.ظ
اصلا ای کاش به شمال نمی امدم
الان در وضعیتی قرار داریم که نه دیداری حاصل شد و نه ان چه که می باید و انتظارش را داشتم رقم خود! تنها ناراحتی و اتفاقاتی بد رقم خورد!
الان هم در تدارکات بازگشت هستیم با حالتی از ناراحتی و اتفاقات نا مناسب!
به هر حال فقط من این وسط مغبون شدم و در حالتی هستم که نه می توانم بمانم و نه می توانم بروم! اما احتمال زیاد مجبور به بازگشت هستم..
همین!
چه کسی قسمت را تقسیم می کند؟!؟؟؟؟
کار به جایی رسیده است که نمی دانم که چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد یا نه؟؟؟ یا که زبونی بکشم..
۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۲